ترکمن سسی - ناز محمد یگن محمدی - آرمینوس وامبری سیاح شرقشناس (1913 ـ 1832 م.) با اهلیت یهودی و مادری مجاری در مجارستان، امپراتوری اتریش (اسلوواکیای کنونی) متولد شد و در بوداپست درگذشت. در یکسالگی پدرش را از دست داد و تا 12 سالگی در مدرسه محلی درس خواند و استعداد خود را در یادگیری زبانها نشان داد.
او مدتی به دلیل مشکلات مالی مدرسه را ترک کرد. در 16 سالگی دانش خوبی درزبانهای مجاری، لاتین و فرانسه و ... کسب کرد. بعد به ادبیات و فرهنگ عثمانی علاقهمند شد. به استانبول رفت و معلم سرخانه زبانهای اروپایی در منزل «حسین دائم پاشا» شد. وی مدتی تحت آموزش «احمد افندی» قرار گرفت و شبیه عثمانیهای تمام عیار شد و منشی «فوادپاشا» گردید. بعد به عضویت آکادمی علوم مجارستان انتخاب گردید و فرهنگ لغات «آلمانی ـ ترکی» را منتشر کرد.
وی مقالاتی درباره تاریخ عثمانی و مقالاتی هم در زبانشناسی منتشر کرد. در سال 1861 م. جامه درویش را بر تن کرد و تغییر قیافه داد و رهسپار دیار شرق گردید. مسیر او از ترابزون به ایران (تهران) بود. در بین راه زوار و حاجیانی را دید که از مکه برمیگشتند. قاتی آنها شد. چندین ماه با آنهادر مسیر ایران مرکزی (زنجان، قزوین و.) همسفرگردید. در سال 1862 م. عازم خیوه شد. از این پس او با تغییر قیافه به نام «رشید افندی» خود را به همه شناساند. با همین نام سپس به بخارا و سمرقند رفت و خطراتگوناگونی را پشت سر گذاشت. سرانجام بعد از یک مسافرت طولانی و خطرناکدوباره به کشور خود بازگشت. در سال 1865 م. به لندن رفت و کتاب خود را درباره مسافرتش به زبان انگلیسی منتشر کرد. در آنجا با اعضای نخبگان بریتانیا آشنا شد و بهعنوان نویسندهای مشهور مورد ستایش همگان قرار گرفت. دانشگاه سلطنتی بوداپست درجه پروفسوری به او اهدا کرد. ادوارد هفتم او را بهعنوان فرمانده افتخاری انجمن سلطنتی ویکتوریا تعیین کرد.
در سال 2005 م؛ که آرشیو ملی، فایلهای او را در معرض و دسترس عموم قرارداد مشخص شد که وامبری بهعنوان نماینده و جاسوس در خدمت وزارت خارجه بریتانیا اعمال وظیفه میکرد و در مورد تلاشهای روسها در به دست گرفتن سرزمینهای آسیای مرکزی مطالعه و گزارش بدهد تا از تهدیدات علیه موقعیت بریتانیا در شبهقاره هند جلوگیری شود. او از نظریه ارتباط زبانی و نژادی ترکی و مجاری دفاع و حمایت میکرد. او میگفت که مشابهتهای زیادی بین زبانهای ترکی و مجاری وجود دارد که نشان از مبدأ مشترک آنها در شمال آسیا است. به عقیده او مجاری یکزبان تماسی و تعاملی و در واقع یکزبان مخلوط و یک میوه آمیخته از مجارهای قدیم با مردم ترک است که در نتیجه این ادغام زبان مجاری بینظیر و بیهمتا میشود. البته غیرعلمی بودن این نظریه بعدها ثابت شد.
گزیدههایی از سفرنامه درویشی دروغین در خانات آسیای میانه نوشته آرمینوس وامبری
کاروان 24 نفری زائران از مسیر کومشدفه در حال بازگشت:
در کنار دریا به قرهتپه رسیدیم. غروب روز بعد شنیدیم که ترکمنی به نام یعقوب قرار است مستقیماً با زورق لوتکا یک بادبانه ترکمنی به کومشدفه برود و از سر لطف مایل است همه حاجیها را رایگان با خود ببرد و از ما خواسته است که اول صبح در ساحل آمادهباشیم تا بتواند برای حرکت از باد موافق استفاده کند.
نام کشتی «کِسِه بوی» بود از جزیره چلکن نفت، قیر، نمک آورده بود و حال بار کوچکی از محصولات را با خود برمیگرداند. یعقوب ورقه عبور داشت و آن را به افسران روسی که در جزیره آشوراده با سه کشتی مسلح در آبهای ترکمن گشت میزدند نشان داد. دریا بگ آدمیرال خدرخان فرزند قیات خان در آن دوره فرمانده نیروی دریایی روسیه در بخش جنوبی دریای خزر بود. حدود یک و نیم مایل با دهانه رود گرگان فاصله داشتیم که دیدیم در امتداد دو ساحل آن اردوگاهی به نام کومشدفه گسترده است. ناچار بودیم مدتی در دریا منتظر بمانیم تا یعقوب بتواند قایقهایی برای بردن ما به ساحل بفرستد. در دستجات کوچک به خشکی منتقل شدیم. من و حاجی بلال آخرین نفری بودیم که پا به ساحل گذاشتیم. بهوقت پیاده شدن به ما اطلاع دادند که یعقوب قبلاً ورود ما را به خانجان، خان (کومشدفه) اطلاع داده است و او عجله دارد فوراً ما را بپذیرد.
خانجان در چند قدمی ما دوزانو مشغول خواندن نماز ظهر بود. پس از اتمام نماز به پا خاست و با قدمهای تند به سویمان آمد. مردی بلندقد، لاغراندام و حدوداً چهلساله بود. لباسی بسیار ساده به تن داشت و ریش بلندش به سینه میرسید. نخست با من مصافحه و مرا به نام خطاب کرد و مؤدبانه خوشآمد گفت. سپس نوبت به حاجی بلال و حاجی صالح رسید و پس ازآن که تمام اعضای کاروان جمع شدیم همگی پشت سر او بهسوی چادرها راه افتادیم. خبر ورود ما از پیش پخششده بود. مردمی که آنجا جمع شده بودند تقریباً مدام بر سر بردن ما با یکدیگر کشمکش میکردند. همه آرزو داشتند میزبانی یکی از زوّار فقیر را عهدهدار شوند. خانجان ناگزیر شد با تقسیم مساوی زوّار به این جدال خاتمه دهد. او من و حاجی بلال وکسانی که به جمع ما تعلق داشتند به اوبه خود برد. برای رسیدن به چادر او که در منتهیالیه (کومشدفه) قرار داشت مجبور شدیم تمام طول اردوگاه (یورت) را که در دو طرف رود گرگان گسترده بود طی کنیم.
نزدیک غروب آفتاب به مقصد رسیدیم. در چادر خانجان خسته و فرسوده بودیم و امید داشتیم اندکی بیاساییم. چه امید بیهودهای!
جمعیتی از دیدارکنندگان در این فضای تنگ جمع شدند تا دیروقت شب ماندند و هزاران سؤال کردند که پاسخ مناسب به آنها رمق ما را گرفت. عاقبت میزبان به ما ترحم آورد و از ملاقاتکنندگان خواست تنهایمان بگذارند شاید قدری استراحت کنیم. شام ما که ماهی آبپز و ماست بود توسط پسر دوازده ساله خانجان به نام باباجان آورده شد. بعد از اتمام غذا به شیوهی مرسوم دعا کردیم یعنی حاجی بلال دستهای خود را بالا آورد و همه ما تبعیت کردیم و مانند او پس از ختم دعا دستی بر محاسن خود کشیدیم و همگی گفتن بسمالله و اللهاکبر را تکرار نمودیم. مهمانان از هر طرف به خانجان تبریک گفتند و دیدارکنندگان متفرق شدند. فردای آن روز پس از استراحت، خانجان و تمام خانواده و بستگان و دوستان فراوانش را در انتظار دیدیم. اوزون و مادر پیرش را آورده بودند تا برایشان دعای خیر طلب کنیم. همه حاضران را یکبهیک دعا کردیم. سپس خانجان اعلام کرد طبق سنت ترکمنها، مهمانان مانند نزدیکترین اعضای خانواده او محسوب میشوند و ما میتوانیم بدون اجازه یا وجود هیچ مانعی نهتنها در بین تیرهاش کلته گردش کنیم بلکه میتوانیم به میان طایفه یموت هم برویم و اگر کسی جرئت نماید تار مویی از سرما کم کند خود میداند در مقابل چنین هتک حرمتی چه عاقبتی نصیبش خواهد شد.
در طول همان روز اول به همراه خانجان با برادر و دوستان خانوادگیاش به چند اوبه سرکشی کردم. پس ازآن همراه حاجی بلال برای ذکر دعای خیرو همراه حاجی صالح طبیب به عیادت بیماران رفتیم. در همان حال که او به مداوا مشغول بود من نیز به گفتن دعای خیر میپرداختم و در عوض هدیهای مثل تکهای لباس، ماهی خشکشده و یا چیزهایی جزئی دیگر میگرفتم. روزانه به تعداد آشنایانم افزوده میشد که شاخصترین اشخاص را نیز دربر می گرفت. خاصه از دوستی «قیزیل آخوند» که نام واقعیاش ملامراد بود بسیار بهره بردم. سفارشهای این دانشمند ممتاز که همگان او را محترم میشمردند، مفتاح گشودن هر دردی به شمار میرفت. از دوران تحصیل خود در بخارا، کتابی در باب علوم دینی مسلمانان به زبان ترکی عثمانی همراه آورده بود که در فهم آن قدری مشکل داشت و من فرصت آن را یافتم تا باراهنمایی مناسب، او را ممنون خود سازم؛ و نیز موفق شدم تا احساسات مهرآمیز «ساتلیخ آخوند»، روحانی بسیار محترم دیگر را نصیب خود کنم. در کسب دوستی «ملا ادریس» که دارای مقام قاضی اعظم (قاضی کلان) نیز بود کوتاهی نکردم. در خاک کمشدفه خرابههای متعلق به عهد یونان باستان دیده میشد که بهاحتمال دژی بوده که به دست اسکندر ساختهشده و نام خود را به این ناحیه داده است. این خرابهها تنها دیوارههای سنگی هستند که میتوان در تمام حولوحوش پیدا کرد.
ساکنان کومشدفه در ترتیب دادن ضیافت به منظورهای دینداری خستگی نمیشناختند و در چنین فرصتهایی لازم بود تا تمامی جمع حاجیان نیز حضور پیدا کنند. در مدت اقامت من در کومشدفه سنگ بنای احداث اولین مسجد آجری با استفاده از آجرهای قرمز رنگ قزل آلانگ آغاز گردید که قبل از آن در داخل چادر نماز میخواندند به سفارش خانجان قرار شد قولخان پدر قولمان ریشسفید قاراقچی ها (آلامان چی ها)تا مسافت چندین مایل در مسیر صحرا ما را همراهی کند. قولخان در جوانی به سراسر روسیه سفر کرده و مدت درازی را در تفلیس گرجستان گذرانده بود. بنابه ادعایش دوست دریادار خدرخان بوده است.
هنگام ظهر کومشدفه را ترک کردیم. ...متوجه شده بودم که خانجان را بهعنوان مردی که صاحب شریفترین افکار است و هیچگونه خودخواهی و منفعت شخصی ندارد دوست میدارم. او شخصی بود که مدتی طولانی بهترین شیوهی مهماننوازی را نسبت به ما داشته است...راه خود را در دشت بیانتها در سمت شمال خاوری در پیش گرفتیم. شب فرارسید و من و سایر حاجیها در چادر تنگ «اللهنظر» جا گرفتیم. این مرد کهنسال ترکمن بهرغم تهیدستی و نیازمندی، لبریز از شادیب ود که خداوند برای او مهمانانی فرستاده تا از آنها پذیرایی کند. دارائیاش تنها یک بز بود که آن را هم بهافتخار مهمانش سر برید...او و همسر پیرش که روبهرویمان نشسته بودند از دیدن این منظره که ما به دور طبق پر از گوشت حلقه زده و با ولع تمام روی آن خمشده بودیم، چنان از شادی اشک میریختند که کلام قادر به توصیف حال ایشان نیست. الله نظر هیچ قسمتی از بز را برای خود نگه نداشت. پوست آن را نمک مالیده و با دقت تمام در آفتاب خشک نمود و برای استفاده به عنوان مشک آب به من بخشید.. روز بعد راه خود را از سر گرفتیم...
دیدگاهها